پناهگاه🌱   

درجهانی که سراسر جنگ است،تو پناهگاه باش!

تولد‌‌‌‌.‌.🙃🖤

راستش اینکه امروز همش ی ترسی همراهم بود..!(:

ترس بزرگ شدن..!!

میترسم از این عدد ۱۷..!!!!

یعنی واقعن بزرگ شدم..؟؟!

دیگه نباید شیطنتای چند روز قبلمو داشته باشم..؟؟؟؟؟؟

همش میترسم دوباره از سروکول امیر بالا برم و مامان بگه: مگه بچه ای این کارارو میکنی، و من سرخورده بشم و قلبم مچاله بشه..!(:

پس از امیر فاصله گرفتم..

منی ک تا امیر وارد خونه میشد سریع میرفتم قلقلکش میدادم و موهاشو میکشیدم و گازش میگرفتم( وحشیی😒) امروز ک اومد و از همون دم در شروع کرد ب هلپرکه(رقص کوردی) نزدیکش نرفتم و از همون دور دستامو تکون دادم..

ب قول مامان صدیقهِ جواد جوادی مثل این میمونه ک چون از باخت میترسم بازی نمیکنم..!!!!(:

میدونم این خوب نیست ولی واقعا میترسم..!(:

من بچگی خوبی نداشتم..!

یعنی اینطوری بگم ک بچگی نکردم..(:

خب دلیلش ی سری اتفاقایی بود ک افتاد و نباید..(:

و از اون زمان منزوی شدم..

معدود آدمایی رو توی زندگیم نگهداشتم..

از جمع ها و صدای بلند بیزار شدم و خیلی اتفاقای دیگه..!(:

من تازه بچگی کردن رو یاد گرفتم..!

میترسم از اینکه این دل خوشی کوچیک رو هم ازم بگیرن..(:

جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۹ ساعت 4:27 توسط خانوم شوکولات