پناهگاه🌱   

درجهانی که سراسر جنگ است،تو پناهگاه باش!

این داستان:نشخوار ذهن

"کلیک کنید"

+از گول خوردن می‌ترسم،از اینکه آدما اونی نباشن که می‌گن،از اینکه آدمی که روش صد میبندم اونی نباشه که فکر می‌کنم،کاش حسام اشتباه باشه!

+خودش پست می‌فرسته و سرحرفو باز می‌کنه خودشم یه طوری برخورد می‌کنه انگار من مزاحمشم‌،یعنی هیچی تو دنیا برای من اندازه حس مزاحمت آزار دهنده نیست.😐

+به بابا میگم:برام گردوها رو پوست کن.میگه:دستم سیاه میشه نمی‌کنم.میگم:اگه انجام ندی گریه می‌کنما.میگه:تو سر خودتم بزن،پوست نمیکنم.عشق و علاقه بین ما پرواز میکنه.😐😂

موقع خواب حالش خوب نبود فک کنم هزارمین باریه که میرم نفساشو چک می‌کنم.

+یکی از ویژگی هایی که دوست دارم پارتنر/همسرم داشته باشه اینه که از پریود بودنم خجالت نکشه،پد می‌خوام؟بدون خجالت بره داروخونه بگیره برام.مهمونی دعوتیم و حالم خوب نیست؟نگه زشته فلانه و..تماس بگیره و بگه نمی‌تونیم بیایم و فلان.و اینکه با بچه ها قشنگ صحبت کنه و دوستشون داشته باشه و باهاشون رفیق باشه.🫠

+پارسال این موقع تو برزخ بودم و اعتمادم کشته شده بود و الان اینطوریم که خب کاریه که شده و نیاز بوده اون حالو تجربه کنم ولی خب کاش دلیلش اون آدم نبود،خیلی حیف بود واسه این همه بی محبتی کاش هرکی بود جز اون.

هنوزم صدای چشامی گفتناش تو گوشمه!

+یدونه کیف درست حسابی نتونستم پیدا کنم و یکشنبه باید برم سرکلاس.😑

+نتیجه بر این شد که با همین پارچه لباسمو عراقی بدوزم و امیدوارم اندازه جلیقه‌اشم برسه در غیراینصورت پلن عوض میشه.😂

+به سکوت نیاز دارم نه اینکه خونه خالی بشه و بترسما😂یجای آروم که قشنگ فکر کنم،که قشنگ گریه کنم.

جیران میگه بیا خونمون و بخوام رو راست باشم هنوز دلم باهاش صاف نشده که ببینمش و می‌ترسم از سردی چشمام دلش بشکن:)

+شکرت واسه همه چی.🤍

پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 3:49 توسط خانوم شوکولات